صندلآباد
۱. بهمنماهی که گذشت کانون خیریهی دانشگاهمان تصمیم گرفت در قالب یک اردوی جهادی، کلاسهای کمکآموزشیای را در مناطق محروم حاشیهی شهر (مثلا صندلآباد) در آخرهفتههای اسفندماه برگزار کند.
شبی که قرار بود فردایش اولین روز اجرای این طرح باشد دبیر این کانون که دوست خیلی صمیمی من است از من خواست تا فردا همراه تیم بروم.
بنابراین با درخواست دوستم بود که پای من به آنجا باز شد، اما تجربهکردن تنها یکروز آن فضا بهقدری شیرین بود که دلم میخواست هرروز آنجا باشم.
۲. قانون نانوشته و عرفِ بهغلط جاافتادهای در دانشگاه ما وجود دارد که میگوید تمامی دانشجویان دختر باید از بدو ورود به این دانشگاه چادر سرشان کنند!
خیلیها با این قانون نانوشته مشکل دارند و معمولا مشکلشان را بهنحوی بروز میدهند، حال با برداشتن چادر بلافاصله پس از رسیدن به کلاس یا بلافصله پس از رد شدن از کوچهی دانشگاه یا...
من از آبانماهی که گذشت تصمیم گرفتم در محیط خود دانشگاه چادر سرم نکنم (کشف حجاب صغری) و چادر فقط برای همایشها و جلسات استانی باشد. از دیماه اما تصمیم گرفتم درکل چادر سرم نکنم و آن را کنار گذاشتم (کشف حجاب کبری).
۳. هفتهی یکیماندهبهآخر اسفندماه که در صندلآباد بودیم تیم خبری شبکهی استانی برای تهیهی گزارش به آنجا آمدند و مصاحبه گرفتند و رفتند. گزارشش از شبکهی استانی پخش شد، فردایش امامجمعهی شهر در یکی از خطبههایش به فعالیت ما اشاره و آن را تحسین کرد و بدینگونه خبر آن پیچید.
امامجمعهی محترم تصمیم گرفتند هفتهی بعد (آخرین هفتهی اسفند) برای بازدید و حمایت به آنجا بیایند.
شب قبلش یک نفر از کانون با من تماس گرفت و پرسید: فردا هم میتونی بیای؟
گفتم: آره حتما، خودم رو میرسونم.
گفت: فقط چیزی که هست... چون امامجمعه داره میاد، باید چادر سرت کنی!
گفتم: من چندوقتی میشه چادر سرم نمیکنم، همه هم میدونن و پذیرفتن.
گفت: آره میدونم... ولی خب امامجمعهست دیگه...
گفتم: امامجمعه نامحرمتر از مردهای دیگه نیست برای من!
گفت: آرهههه، قبول دارم، ولی چون باعنوان دانشجوی این دانشگاه میریم، بهتره چادر سرمون باشه.
گفتم: پس شرمنده، من نمیتونم اینجوری. شمارهی بچههای دیگه رو میدم با اونها هماهنگ کن.
و نرفتم.
پینوشت: اما این اتفاق در پایان برنامه، ذرهای از احساس شیرین و دلنشین صندلآباد برای من نمیکاهد!